کد مطلب:313442 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:197

مصطفی و مرتضی گریان و زار


آمد عباس میر صادقان

وآن علمدار سپاه عاشقان



از تف عشق و عطش بریان شده

شاه دین بر حال او گریان شده



تف خورشید و تف عشق و عطش

هر سه طاقت برده از آن ماه وش



چشم از جان جهانی دوخته

از برادر عاشقی آموخته



هر كه را باشد حسین استاد عشق

لاجرم داده بكلی داد عشق





[ صفحه 204]





می زد، از عشق برادر، یك تنه

خویشتن از میسره بر میمنه



دشمنان را از یمین و از یسار

مرتضی وار، او همی زد ذوالفقار



كافری ناگه درآمد از قفا

دست راست او بكرد از تن جدا



گفت ای دست فتادی خوش بیفت

تیغ را بر دست دیگر داد و گفت



آمدم تا سر ببازم، دست چیست؟!

مست كز سیلی گریزد مست نیست!



خاصه مست باده ی عشق حسین علیه السلام

پاكباز كربلا، میر حنین



خود مكافات دو دست فرشیم

حق برویاند دو پر عرشیم



تا بدان پر، جعفر طیاروار

خوش بپرم در بهشتستان یار



این بگفت و بی فسوس و بی دریغ

آمد آن دست دگر بگرفت تیغ



بركشیدی ذوالفقار تیز را

آشكارا كرد رستاخیز را



مصطفی با مرتضی می گفت هین

بازوی عباس را اینك ببین!



گفت حیدر با دو چشم تر به او

كه كدامین بازویش بینم بگو



بینم آن بازو كه تیغ انداخته؟

یا خود آن بازو كه تیغ افراخته؟



بازوی افتاده اش بینم نخست

الله الله، یا كه بازوی درست؟



مصطفی و مرتضی گریان و زار

همچنان عباس گرم كارزار



كافر دیگر درآمد از قفا

كرد دست دیگرش از تن جدا



چون جدا كردند از نامقبلی

هر دو دست دست پرورد علی



گفت گر شد منقطع دست از تنم

دست جان بر دامن وصلش زنم



می كنم، بی دست، من در خون شنا

در شنا كس نیست چون من آشنا



منت ایزد را كه اندر راه شاه

دست را دادم، گرفتم دستگاه [1]



مؤلف « تذكرة الشهداء » آورده است:

در شرافت نسبت این شاهزاده ی آزاده همین بس كه شیر خدا را پسر، و دو گوشواره ی عرش خدا را برادر است. در كمال فضل و معرفتش همین بس كه ابوالفضلش كنیت است، و این، نه تنها به جهت آن است كه نام یكی از فرزندانش فضل بوده است، بلكه





[ صفحه 205]



همچنین برای آن بوده كه دارای مراتب علم و فضل بوده است...

و در سخاوتش همین برهان بس كه چشم از زن و فرزند پوشید و اینقدر كوشید تا شربت شهادت نوشید. یعنی در راه محبت و ارادت برادرش جان خود را كه از هر چیز عزیزتر است بذل نمود كه: « كمال الجود بذل الموجود ».



سر جانان ندارد هر كه او را خوف جان باشد

كه جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد



مغیلان چیست تا حاجی عنان از كعبه برپیچد؟!

خسك، در راه مشتاقان، بساط پرنیان باشد!



نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت

كه تا در وقت جان دادن سرم در آستان باشد



گر از رأی تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

روان از من تمنا كن كه فرمانت روان باشد



و بالأخره، در حیا و ادبش همین دلیل كافی است كه هرگز برادر را برادر خطاب نكرد بلكه او را مولا و سید می خواند. [2] .


[1] از شمس الشعراء، سروش اصفهاني.

[2] تذكرة الشهداء: صفحه ي 243 و 244 و 245.